معنی رهبر آزادی هندوستان

ترکی به فارسی

رهبر

رهبر، راهنما

لغت نامه دهخدا

آزادی

آزادی. (حامص) عتق. حریت. اختیار. خلاف بندگی و رقیت و عبودیت و اسارت و اجبار. قدرت عمل و ترک عمل. قدرت انتخاب:
به آزادی است از خرد هر کسی
چنان چون ننالد ز اختر بسی.
فردوسی.
جانت آزادی نیابد جز بعلم و بندگی
گر بدین برهانْت باید رو بدین اندر نگر.
ناصرخسرو.
آزادی اندر بی حاجتی است. (کیمیای سعادت).
آزادی آرزوست مرا دیر سالهاست
تا کی ز بندگی، نه کم از سرو و سوسنم.
عمادی شهریاری.
|| جدائی. دوری:
ز مهر خویش جز شادی نبینم
که از پیروزی آزادی نبینم.
؟
|| رهائی. خلاص. || آزادمردی. || شادی. خُرّمی. خشنودی.رضا:
بدو گفت شاه ای زن کم سخن
یکی داستان گوی با من کهن
بدان تا بگفتار تو می خوریم
بمی درد و اندوه را بشکریم
بتو داستان نیز کردم یله
از این شاهت آزادی است ار گله
زن کم سخن گفت آری نکوست
هم آغاز و فرجام هر کار از اوست.
فردوسی.
تا دلم نستدی نیاسودی
چون توان کرد از تو آزادی ؟
فرخی.
خداوندا بدین مایه بکردم بر تو استادی
نه زآن گفتم من این کز تو پدر را نیست آزادی.
فرخی.
سپهبد فرستاد نامه بشاه
ز پیروزی و کار آن رزمگاه
ز رزم نریمان یل روز کین
وز آزادی شاه توران زمین.
اسدی.
که داند گفت چون بد شادی ویس
ز مرد چاره گر آزادی ویس.
(ویس و رامین).
نشسته ویس چون خورشید بر تخت
هم از خوبی به آزادی هم از بخت.
(ویس و رامین).
چو فغفور بنهاد در کاخ پای
بیامد سر خادمان سرای
ز گرشاسب آزادی آورد پیش
همان نیز خاتون، زاندازه بیش
که بر ما ز تو مهر به داشته ست
پس پرده بیگانه نگذاشته ست.
اسدی.
ترا روز برنائی و شادی است
ز بختت بصد گونه آزادی است.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید.
مولوی.
آنکه زو هر سرو آزادی کند
قادر است ار غصه را شادی کند.
مولوی.
جَستن چشم راست از شادی
خبرت گوید و ز آزادی.
اوحدی.
|| خوشی. استراحت:
ای جهانی ز تو به آزادی
بر من از تو چراست بیدادی ؟
فرخی.
|| شکر.شکر گفتن. (اوبهی). سپاس. حق شناسی. مدح. ثنا: پس ازوی اندرگذشت و بعلم ِ عَم ّ خویش برزافره [فریبرز] بگذشت کشتگان دید بسیار، و گودرز ابا برزافره آزادی بسیار کرد او را [که] اندر این حرب کار بسیار کرد (کذا). (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ابلیس پیش ایشان شد و بنشست و از حال ایشان بپرسید آدم از خدای تعالی شکری کرد و آزادی کرد و تسبیح کرد خدای را. (بلعمی، ترجمه ٔطبری).
نیا طوس را دید و در بر گرفت
بپرسید و آزادی اندرگرفت
ز قیصر که برداشت آنگونه رنج
ابا رنج لشکر تهی کرد گنج.
فردوسی.
کنون آفرین تو شد ناگزیر
بما هرکه هستیم برنا و پیر
هم آزادی تو بیزدان کنیم
دگر پیش آزادمردان کنیم.
فردوسی.
نعمتی بهتر از آزادی نیست
بر چنین مائده کفران چه کنم ؟
خاقانی.
هرگز نفسی حکایت از تو نکنم
کآزادی بی نهایت از تو نکنم
از دل نکنم شکایتی از تو کنم (کذا)
وز دل کنم این شکایت از تو نکنم.
ظهیر فاریابی.
- امثال:
آزادی آبادیست.
آزادی اندر بی حاجتی است.


هندوستان

هندوستان. [هَِ] (اِخ) هند. هندستان. کشور هند:
خورد خواهد شاهد و شاه فلک محروروار
آن همه کافور کز هندوستان افشانده اند.
خاقانی.
پیل آمد از هندوستان، آورده طوطی بیکران
اینک به صحرا بی نشان طوطی است مانا ریخته.
خاقانی.
از نظاره موی را جانی که هر مویی مرا
طوطی گویاست کز هندوستان آورده ام.
خاقانی.
مدتی از نیل خم آسمان
نیل گری کرد به هندوستان.
نظامی.
آن شنیدستی که در هندوستان
دید دانایی گروهی دوستان.
مولوی.
رجوع به هند شود.

هندوستان. [هَِ] (اِخ) دهی است از بخش قاین شهرستان بیرجند. دارای 46 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


رهبر

رهبر. [رَ ب َ] (نف مرکب) راهبر. قائد. دال. راهنما. رهنما. هادی.مرشد: قلاووز. قلاوز. پیشرو. پیشوا. قدوه. امام. لیدر. (یادداشت مؤلف). خفر. هادی. رهنما. بدرقه. (ناظم الاطباء). رهنما. (آنندراج) (انجمن آرا):
به شاه جهان گفت پیغمبرم
ترا سوی یزدان همی رهبرم.
دقیقی.
مگر به ْ شود هیچ بهتر نشد
کسی سوی آن درد رهبر نشد.
فردوسی.
بخت من رهبری خجسته پی است
کس ندارد چو بخت من رهبر.
فرخی.
ازیرا نظیرم همی کس نیابد
که بر راه آن رهبر بی نظیرم.
ناصرخسرو.
دو رهبر به پیش تو استاده اند
کز ایشان یکی عقل و دیگر هواست.
ناصرخسرو.
چون صدهزار لام الف افتاده یک بیک
از دور دست و پای نجیبان رهبرش.
خاقانی.
رهبر جانت در این تاریک جای
جوهر علم است علمت جان فزای.
عطار.
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتااگر بدانی هم اوت رهبر آید.
حافظ.
رجوع به راهبر شود.
- رهبر پیشاهنگی، فرمانده پیشاهنگان. (فرهنگ فارسی معین).
|| لیدر. راهبر حزب. رهبر حزب. (یادداشت مؤلف). || برهان و حجت و دلیل. (ناظم الاطباء). به معنی دلیل و برهان باشد. (برهان).
- رهبر خردی، برهانی که عقل پسندد. (از انجمن آرا) (از آنندراج).

رهبر. [رَ ب ُ] (نف مرکب) ره برنده. رهزن. راهزن. راهبر. قاطع طریق. قطاع الطریق. (یادداشت مؤلف). رجوع به راهبُر شود. || برنده ٔ راه. راه سپار. رهسپر. رهنورد:
زلزله در زمین فتاد و خروش
از تکاپوی آن کُه رهبر.
فرخی.
رهبر و شخ شکن و شاددل و تیزعنان
خوشرو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز.
منوچهری.
شکیب آوری رهبر و تیزگام
ستوری کش و کم خور و پرخرام.
اسدی.
رجوع به راهبر شود.

فرهنگ عمید

آزادی

آزاد بودن، رها بودن از قیدوبند، زندانی یا اسیر نبودن،
رهایی، خلاصی،
حق انجام دادن افکار و خواسته‌ها بر اساس ارادۀ خود،
جوانمردی،
گسستگی از تعلقات، وارستگی: نعمتی بهتر از آزادی نیست / بر چنین مائده کفران چه کنم (خاقانی: ۲۵۲)،
[مقابلِ بندگی] [قدیمی] بنده نبودن،

فرهنگ فارسی هوشیار

خط آزادی

فرمان آزادی


آزادی

‎ حریت آزادگی مقابل بندگی رقیت عبودیت، آزاد مردی، رهایی خلاص، شادی خرمی، استراحت آرامش، جدایی دوری، شکر سپاس حق شناسی. تاءلم تاثر توجع رنج الم: ابی آنکه بد هیچ بیماری نه از دردها هیچ آزاریی (فردوسی) . (صفت اسم) آزارنده زننده: سخن در نامه آزاری چنان بود که خون از حرفهای او چکان بود. (ویس و رامین) .

مترادف و متضاد زبان فارسی

آزادی

استخلاص، استقلال، خلاص، خلاصی، رهایش، رهایی، نجات، اختیار، حریت، فراغت،
(متضاد) اسارت، بندگی، رقیت

معادل ابجد

رهبر آزادی هندوستان

1006

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری